اپیزود ششمِ فصل دومِ «خاندان اژدها» حکم مرحلهی گذار را برای بسیاری از کاراکترهای سریال ایفا میکند؛ رینیرا که پس از رفتنِ دیمون در یک نقطه درجا میزد، بالاخره در جریانِ این اپیزود، چه در زندگی شخصیاش و چه بهعنوان فرماندهی جنگی، مهمترین پیروزیاش را تجربه میکند. دیمون که در هَرنهال سردرگم بود، بالاخره پس از آشتی کردن با خاطرهی برادرش و کمک خواستن از آلیس ریورز، گشایشِ بزرگی را در ماموریتِ بهبنبستخوردهاش رقم میزند؛ کاهشِ تدریجی قدرت و نفوذِ سیاسی آلیسنت، با اخراج شدنِ او از شورای کوچک تکمیل میشود و این اتفاق به پایانِ یک دوران و آغاز یک دورانِ جدید برای او منجر میشود؛ رِینا تارگرین در وِیل با آشیانهی یک اژدهای وحشیِ بدون سوار مواجه میشود که میتواند به احساسِ درماندگی او به خاطر اینکه هیچوقت نتوانسته بود اژدهای خودش را تصاحب کند، خاتمه بدهد. در همین حین، ارتشِ لنیسترها نیز در مسیرشان به سمتِ هرنهال به میانهی راه یعنی قلعهی گُلدنتوث میرسند. بگذارید با صحبت دربارهی آخری شروع کنیم.
برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید.
این اپیزود با رسیدنِ ارتش لنیسترها به رهبریِ جیسون لنیستر به گلدنتوث، مقرِ خاندانِ لِفورد، آغاز میشود. بنابراین، لازم است که کمی با جغرافیای وستروس آشنا شویم، که برای درکِ بهترِ جنگهای پیشرو لازم است (از نقشهی زیر استفاده کنید). در هفتهی گذشته، جیسریس به قلعهی دوقلوها رفت، حمایتِ خاندان فِری را بهدست آورد و در نتیجه، اجازهی عبورِ لشکرِ شمالیها از پُلِ فِریها که روی شاخهی سبزِ رودخانهی ترایدنت ساخته شده است را کسب کرد. اما سوالی که با نگاه کردن به نقشهی وستروس ممکن است به ذهنمان خطور کند، این است: چرا لشکرِ شمالیها برای رسیدن به جنوب به پُلِ فِریها نیاز دارند؟ چرا آنها از جادهی شاهی استفاده نمیکنند؟ نکتهی اولی که باید بدانید، این است: در کتاب «آتش و خون»، پس از اینکه جیسریس حمایتِ کریگن استارک را بهدست میآورد، نخستین موجِ نیروهای شمالی که برای کمک به رینیرا لشکر میکشند، نه از خاندانِ استارک، بلکه از خاندانِ داستین هستند. قلعهی این خاندن باروهال نام دارد که در شهرِ باروتاون جای دارد. در توصیفِ نیروهای خاندان داستین میخوانیم که سرکردهشان لُرد رودریک داستین نام داشت؛ جنگجویی چنان پیر و غُران که او را «رودیِ ویرانگر» مینامیدند.
سپاهش مُتشکل از مردانِ کهنهسربازِ ریشخاکستری، در زرههای کهنه و پوستهای چروکیده بود و هر مرد هم جنگجویی باتجربه، سوار بر یک اسب؛ آنها خودشان را به خاطرِ درندهخوییشان و به افتخارِ وطنشان، «گرگهای زمستان» مینامیدند، و تبر، پُتک، گرزهای میخدار و شمشیرهای آهنینِ باستانی حمل میکردند. نکتهی بعدی اینکه: ریشخاکسترهای رودریک داستین، راهپیماییشان را نه از وینترفل، بلکه از باروتاون آغاز میکنند. در کتاب آمده است که لشکر داستینها سر راهشان به سمتِ جنوب در دوقلوها توقف میکنند و به نیروهای خاندان فِری میپیوندند. باید صبر کرد و دید آیا لُرد رودریک داستین در سریال نیز معرفی خواهد شد، یا اینکه سریال نقشِ او و ارتشش را به استارکها که چهرهای آشناتر هستند، خواهد داد. اما سؤالمان همچنان پابرجاست: چرا شمالیها به پُلِ فریها نیاز دارند؟ دلیلش این است که ارتش لنیسترها هماکنون دارند به سمتِ سرزمین رودخانه و قلعهی ریورران (مقر خاندان تالی) حرکت میکنند و استفاده از دوقلوها برای عبور از رودخانهی شاخهی سبز، شمالیها را زودتر به ریورران میرساند. اما حتی اگر لنیسترها نزدیکِ ریورران نبودند نیز باز استفاده از گذرگاهِ فریها برای عبور از شاخهی سبزِ رودخانهی ترایدنت برای رسیدن به ریورران عاقلانهتر است.
چون لشکرهایی که از پُل فریها استفاده نمیکنند، مجبور میشوند تا چند صد کیلومتر به جنوب سفر کنند و از جایی به اسم «گُدار یاقوت» برای عبور از ترایدنت استفاده کنند؛ گدار یاقوت بخشی از ترایدنت است که آبش کمعمق است و میتوان از آن عبور کرد (جالب است بدانید که اسمش به خاطرِ این گدار یاقوت است، چون رابرت براتیون در این نقطه بود که با پُتکاش به سینهی ریگار تارگرین (برادر دنریس) ضربه زده بود و باعثِ پخش شدنِ یاقوتهای روی زرهی ریگار در رودخانه شده بود). مشکل این است که گدار یاقوت یک گلوگاهِ استراتژیک است. بدترین اتفاقی که میتواند برای یک لشکر بیفتد، این است که در هنگام عبور از این گلوگاه مورد حملهی دشمن قرار بگیرد. و گدار یاقوت هم در مقایسه با گذرگاه فریها خیلی به جنوب و بارانداز پادشاه نزدیکتر است. پس، لشکرهای شمالی بهجای اینکه ریسک کنند و برای عبور از رودخانه از گدار یاقوت استفاده کنند، ترجیح میدهند قبل از اینکه به نزدیکی دشمن برسند، رودخانه را با خیالِ راحت پشتسر بگذارند. پس نهتنها استفاده از گذرگاه فریها مسیر نزدیکتری به ریورران است، بلکه روشِ امنتری برای عبور از رودخانه هم است. نکتهی بعدی به خودِ قلعهی گلدنتوث مربوط میشود: گلدنتوث درست سر راهِ جادهای به نام «جادهی رودخانه» ساخته شده است؛ جادهی رودخانه مهمترین مسیری است که سرزمینهای غربی را به سرزمینهای رودخانه متصل میکند.
همانطور که در نقشهی پایین هم قابلمشاهده است، جادهی رودخانه از خودِ کسترلیراک شروع میشود و تا شهرِ هارووی در شمالِ هرنهال ادامه دارد؛ این جاده از میانِ کوههای بلندی که در هردو طرفِ شرق و غربِ جاده قرار دارند، عبور میکند. در کتابهای «نغمهی یخ و آتش»، در جریانِ جنگِ پنج پادشاه، اِدمیور تالی (برادر جوانتر کتلین استارک)، نیروهای خاندان وَنس و خاندانِ کِلمنت پایپر را مامور میکند تا از گذرگاهِ گلدنتوث محافظت کنند و مانعِ ورودِ ارتش لنیسترها به درونِ سرزمین رودخانه شوند. همچنین، یکی از تحسینآمیزترین اقداماتِ راب استارک در جریانِ این جنگ که در وصفِ آن آواز و ترانه نوشته میشود، به گلدنتوث مربوط میشود: او برای حمله به سرزمینهای غربی باید از سدِ گلدنتوث که در اختیارِ لنیسترهاست عبور کند، که تقریباً غیرممکن است. درعوض، راب استارک به درونِ گریویند، دایروولفاش، وارگ میکند (در کتاب نه فقط برن، بلکه تمام فرزندانِ ند استارک کمی وارگ هستند)، یک کورهراهِ باریک و مخفی که افراد فقط به یک ستون میتوانند ازش عبور کنند پیدا میکند و به این ترتیب، گلدنتوث را دور میزند و به قلبِ سرزمینهای غربی نفوذ میکند و لشکر لنیسترها را در زمینِ خودشان غافلگیر میکند. خلاصه اینکه، گلدنتوث از اهمیتِ استراتژیکِ بالایی برخوردار است و رسیدنِ لشکرِ لنیسترها به این قلعه، به این معناست که دشمن به مرزهای سرزمین رودخانه رسیده است.
حالا که حرف از جغرافیای وستروس است، بگذارید روی یکی دیگر از نقاط جهان مُتمرکز شویم: استپاستونز. در جریان شورای سبزپوشها، ایموند پیشنهاد میکند که آنها برای باز کردنِ انسدادِ گالت توسط ناوگانِ ولاریونها که تجارتِ دریاییِ بارانداز پادشاه را مُختل کرده است، باید از «سهسالاری» کمک بگیرند. به بیان دیگر، حضور سهسالاری در سریال به جنگهای دیمون و کورلیس در استپاستونز که در فصل اول شاهد بودیم خلاصه نمیشود، بلکه آن جنگها وسیلهای برای زمینهچینیِ حضورِ آنها در رقصِ اژدهایان و انگیزه دادن بهشان برای حمایت از جبههی سبزپوشها بود. در کتاب «آتش و خون» دربارهی استپاستونز و چگونگیِ ظهورِ سهسالاری میخوانیم: «استپاستونز، زنجیرهای از جزایرِ صخرهای بینِ دورن و سرزمینهای مورداختلافِ اِسوس، از مدتها پیش پناهگاهِ یاغیان، تبعیدیها، خرابکاران و دزدان دریایی بود. این جزایر برای آنها ارزشِ اندکی داشت، ولی با موقعیتش، میتوانستند خطوطِ دریاییِ دریای باریک را تحتِ سلطه داشته باشند و ساکنانِ این جزایر، کشتیهای تجاریای را که اغلب از آنجا میگذشتند غارت میکردند. اما قرنها، این حملات چیزی بیش از مزاحمت نبودند. در سال ۹۶ پس از فتح اِگان، شهرهای آزادِ لیس، مییر و تایروش خصومتِ باستانیشان را کنار گذاشتند تا در جنگ علیه وُلانتیس همپیمان شوند.
«پس از شکستِ ولانتیس در نبردِ «سرزمین مرزی»، سه شهرِ پیروز وارد یک «اتحاد ابدی» شدند و قدرتِ جدیدی شکل دادند به نام «سهسالاری» که در وستروس بیشتر به امپراتوری «سه دختر» یا به شکلِ بیادبانهتر، امپراتوری سه فاحشه معروف شد؛ چون هریک از این شهرهای آزاد، خود را یکی از دختران والریای کهن میدانست. هرچند این امپراتوری بدون شاه بود و ازطریقِ انجمنی از سی و سه حاکم اداره میشد. وقتی ولانتیس خواستار صلح شد و از سرزمینهای مورداختلاف عقبنشینی کرد، سه دختر به سمتِ غرب نگاه کردند و با ارتش و ناوگانِ متحدشان تحتِ امرِ دریاسالار کراگاس دِراهار استپاستونز را از دزدان دریایی پاکسازی کردند؛ کراگاس بهدلیل فرو کردنِ صدها تن از دزدان دریایی دستگیرشده در زیر ماسههای خیس و غرق کردنشان با مَد، لقبِ خرچنگسیرکُن را بهدست آورد». نکتهی بعدی دربارهی سهسالاری این است که در کتاب شخصیتی که ایدهی کمک گرفتن از این گروه را مطرح میکند، آتو هایتاور است؛ در این بخش میخوانیم: «ناوگان سلطنتی بهتنهایی قدرت کافی برای شکستنِ راهبندِ مار دریا بر گالت را نداشت و پیغامهای اِگان برای دالتون گریجوی از پایک هم تاکنون نتوانسته بود جزایر آهن را به جبههاش اضافه کند. اما ترکیبِ ناوگان تایروش، لیس و مییر میتوانست حریفِ ولاریونها شود. سِر آتو به حُکامِ آنجا پیغام فرستاد و وعدهی حقوقِ انحصاریِ بازرگانی در بارانداز پادشاه به شرط پاکسازیِ گالت از کشتیهای مار دریا و باز کردنِ دوبارهی خطوط دریایی را به آنها داد. برای طعمدار کردنِ این پیشنهاد، قول داد که استپاستونز را تقدیم به سه دختر کند».
تاکید روی نقاط اشتراک ایموند و دیمون وسیلهای برای برجسته کردنِ تفاوتهایشان است: در همان اپیزودی که ایموند به دیدنِ برادر زخمیاش میرود و او را تهدید به مرگ میکند، شاهد دیمونی هستیم که کشف میکند عمیقترین حسرتش که او را در طولِ اقامتش در هرنهال شکنجه میداد، کوتاهیاش در تسلی دادنِ برادرش است
اما یکی دیگر از بازیگرهای احتمالی جنگ که مجدداً در اپیزود پنجم به آن اشاره میشود، خاندانِ گریجوی است. در آغاز این اپیرود، وقتی آلیسنت میپرسد که: «از نامههامون به گریجویها چه خبر؟»، اُستاد اُروایل جواب میدهد که: «بیفایده بودن». سپس، چَسپر وایلد اضافه میکند که: «کراکن سرخ منتظره تا بیشترین سود رو ببره. البته اگه لازم بشه ممکنه بتونیم سبیلش رو چرب کنیم. شاید با پیشنهاد ازدواج با ملکهی بیوه». نکتهی اول اینکه همین که یکی از اعضای شورا جرئت میکند ازدواجِ سیاسیِ آلیسنت را پیشنهاد کند حاکی سقوطِ فاحشِ قدرت و نفوذِ ملکهی مادر است. آلیسنت نقش پُررنگی در غصب کردنِ تاجوتختِ رینیرا ایفا کرد؛ بالاخره او کسی بود که با همکاری با لاریس استرانگ، آتو هایتاور را دوباره بهعنوانِ دست پادشاه به دربار بازگرداند یا با جلوگیری از خودکشی کریستون کول، او را به یکی از وفادارترین افرادِ جناحِ سبز تبدیل کرد؛ آلیسنت این ایده را مطرح کرد که اِگان باید با به تن کردن تمام سمبلهای مشروعیت (پوشیدنِ تاج اِگان فاتح و حمل کردنِ شمشیرش، بلکفایر) دربرابر چشم مردم تاجگذاری شود. آلیسنت از نوجوانی بازیکنندهی بازیِ تاجوتخت بوده است. اما حالا که مردان به هدفشان رسیدهاند، آلیسنت را به رهبری راه نمیدهند و کاربردش برای آنها چیزی نیست جز اینکه برای کسب حمایتِ خاندانها مثل یک مادیان به یک غریبه فروخته شود و نقش ماشینِ بچهآوری را ایفا کند. در نقد اپیزودِ هفتهی قبل دربارهی خصوصیاتِ متقارنِ آلیسنت و سرسی لنیستر صحبت کرده بودم (برای مثال، همانطور که سرسی که برخلافِ میلش به عقدِ رابرت برایتون درآمده بود، از رابطهی مخفیانهاش با جیمی برای رسیدن به استقلال جنسیاش استفاده میکند، رابطهی عاشقانهی آلیسنت با کریستون کول، کراشِ دورانِ جوانیاش نیز نقش مشابهی برای او ایفا میکند). بااینحال، پیشنهادِ ازدواجِ آلیسنت با کراکن سرخ یک نقطهی مشترکِ دیگر به قبلیها اضافه میکند: در کتابها هم تایوین لنیستر به سرسی دستور میدهد که باید دوباره ازدواج کند و یکی از گزینههایی که مطرح میکند بیلون گریجوی (پدر تیان گریجوی) است. هردوِ به محض اینکه فکر میکنند از زندانِ مردسالاری گریختهاند، دوباره خود را پشت میلههای آن مییابند. جامعه چندان هویت مستقلی برای این زنان بدونِ داشتن شوهر قائل نیست.
اما از این موضوع که بگذریم، حالا که صحبت از کراکن سرخ است، فرصتِ مناسبی برای آشنایی با اوست؛ در کتاب «دنیای یخ و آتش» در توصیفِ این شخصیت میخوانیم: «دالتون گریجوی پسر جوان و وحشیِ جانشینِ پایک و جزایرآهن بود. استاد هِیک دربارهی او مینویسد: «او سه چیز را دوست داشت: دریا، شمشیرش و زنان». گفته شده او کودکی نترس، یکدنده و زودخشم بود. در پنج سالگی پارو میزد و در دَه سالگی غارت میکرد. او همچنین با عمویش به جزایر باسیلیسک رفت تا شهرهای دزدان دریایی را چپاول کند. دالتون گریجوی در سنِ چهارده سالگی تا گیسِ قدیم دریانوردی کرده بود، در چندین نبرد جنگیده و چهار همسر نمکی بهدست آورده بود. افرادش او را دوست داشتند (میتوان گفت بیشتر از همسرانش، چون او بهسرعت از زنان خسته میشد). عشقش شمشیرش بود: شمشیری بلند از جنس فولاد والریایی که از دست یک دزد دریایی مُرده بیرون کشیده و نامش را «شبانگاه» گذاشته بود. در پانزده سالگی و درحالیکه بهعنوان دریانوردِ مُزدور در استپاستونز میجنگید، کُشته شدن عمویش را به چشم دید و انتقامِ مرگ او را گرفت، اما خود چندین زخم برداشت و وقتی از نبرد بیرون آمد، از سر تا پا غرقِ خون بود. از آن روز به بعد، او را کراکنِ سرخ نامیدند.
«مدتی بعد و در همان سال، خبر مرگِ پدرش به او که در استپاستونز بود، رسید. کراکن سرخ بهعنوان ارباب جزایر آهن، کُرسیِ سنگدریا را مطالبه کرد. او بلافاصله بعد از رسیدن به قدرت، شروع به ساختنِ قایقهای دراز، چکشکاری شمشیرها و تمرین دادنِ مبارزان کرد. وقتی از او چرایی این کار را پرسیدند، اربابِ جوان پاسخ داد: «طوفان در راه است». طوفانی که او پیشبینی کرده بود، سالِ بعد از راه رسید: پادشاه ویسریس تارگرین اول در قلعهی سرخِ بارانداز پادشاه در خواب مُرد. دخترش، رینیرا و برادر ناتنی او هر دو مدعی تخت آهنین شدند و ضیافتِ خونریزی، نبرد، غارت و جنایتی آغاز شد که به نام رقص اژدهایان شناخته میشود. گفته شده وقتی خبر به پایک رسید، کراکن سرخ با صدای بلند خندیده است. در جریان جنگ، شاهدخت رینیرا و سیاهپوشانش پیشرفتِ زیادی در دریا داشتند، زیرا یکی از حامیانِ او کورلیس ولاریون، مار دریایِ افسانهای بود که فرماندهی ناوگانِ خاندانِ ولاریون از دریفتمارک را برعهده داشت. شورای سبزپوشانِ اِگانِ دوم که امیدوار بود بتواند با این توانایی مقابله کند، سراغِ پایک رفت و به لُرد دالتون وعده داد که اگر قایقهای درازش را برای مقابله با مار دریا به اطرافِ وستروس بفرستد، جایی در شورای کوچکِ پادشاه در مقامِ دریاسالارِ ارشدِ مملکت خواهد داشت. این پیشنهادی سخاوتمندانه بود و بیشترِ جوانها درجا آن را میپذیرفتند، اما لُرد دالتون زیرکی خاصی داشت که برای فردی به جوانیِ او نادر مینمود و منتظر ماند تا ببیند شاهدخت رینیرا چه پیشنهادی میدهد».
از کراکنِ سرخ که بگذریم، در اپیزود پنجم باید به نقطهی دیگری از جغرافیای وستروس سر بزنیم: سرزمین ریچ. در اواسط این اپیزود، اُستاد اُروایل به آلیسنت خبر میدهد که: «خاندان بیزبری به ارتشِ هایتاور اعلان جنگ کرده برای تلافیِ مرگِ لُردشون». لُرد لایمن بیزبری، اربابِ سکهی سابقِ شورای سبز بود که در اپیزود نهم فصل قبل، کریستون کول کلهاش را به میز کوبید و او را کُشت. نکتهی اول که باید بدانید، این است که اربابِ ارشدِ سرزمین ریچ، خاندان تایرل از قلعهی هایگاردن است. از لحاظ فنی هایتاورها پرچمدارِ تایرلها محسوب میشوند، اما در این نقطه از تاریخ، نفوذِ هایتاورها در بارانداز پادشاه به این معنی است که آنها در عینِ پرچمداربودنشان، از اربابِ ارشدشان قدرتمندتر هستند. نکتهی بعدی اینکه در حال حاضر لُرد قلعهی هایگاردن یک بچهی شیرخوارهی قُنداقی است که مادرش بهعنوانِ نایبالسلطنه به جایش حکومت میکند. در کتاب، اعضای خانوادهی بیزبری فکر میکنند که لُردشان هنوز زنده است و در سیاهچالهایِ قلعهی سرخ محبوس شده است. بنابراین، دربارهی اعلانِ جنگِ این خاندان علیه سبزها میخوانیم: «…بیش از همهی این خائنان، سر آلان بیزبری، جانشینِ لُرد لایمن بود که تقاضای آزادی پدربزرگش را از سیاهچال داشت؛ جایی که بیشتر مردم مُعتقد بودند ارباب سکهی پیشین زندانی شده است. قلعهبان، پیشکار و مادر لُرد تایرلِ جوان از هایگاردن که نایبالسلطنهی پسرش بود در مواجه با چنین غوغایی از سمتِ پرچمدارانش، ناگهان اندیشید بهتر است دست از حمایت از شاه اِگان بردارد و تصمیم گرفت خاندان تایرل نباید در این درگیری نقشی داشته باشد… اوضاعِ جنوب بدشگون بود. لُرد اورموند هایتاور، با هزار شوالیه، هزار کماندار، سه هزار ارتشی و چندین هزار تدارکاتچی، مزدور، سوارِ آزاد و اراذل از اُلدتاون راه اُفتاده بود که خود را گرفتار سرِ آلان بیزبری و لُرد آلان تارلی یافت. با آنکه این دو لُرد آلان افراد بسیار کمتری تحتِ امر داشتند، شب و روز او را آزار میدادند، به اردوگاهش تک میزدند، پیشقراولانش را میکُشتند و سر راه لشکرش آتش میافروختند».
اما از رویدادهای کلانِ وستروس که بگذریم، اجازه بدهید روی سفرِ شخصیِ کاراکترها متمرکز شویم: رویاهای دنبالهدارِ دیمون در هرنهال بالاخره در اپیزود ششم با رویارو شدنِ او با شبحی که تمام فروذکرش را تسخیر کرده است، به نتیجه میرسد: ویسریس. اولین رویای دیمون بازسازیِ سکانسی از اپیزودِ اولِ فصل قبل است: جایی که ویسریس، دیمون را به تالار تخت آهنین فرا میخواند و او را به خاطر به زبان آوردنِ عبارتِ توهینآمیزِ «ولیعهدِ یکروزه» بازخواست میکند. اما معنای رویای دیمون را باید در تفاوتهایی که نسبت به نسخهی اصلی دارد، جستوجو کرد. در نسخهی اصلی این صحنه، میبینیم که پادشاه ویسریس با حالتی بسیار مقتدرانه و شقورق روی تخت آهنین نشسته است و دیمون را از حقِ جانشینیاش محروم میکند و به او دستور میدهد که پیشِ همسرش در روناستون بازگردد. به محض اینکه دیمون برمیگردد تا از تالار خارج شود، برای لحظاتِ کوتاهی میتوان دید که ویسریس در تلاش برای حفظ جدیتاش شکست میخورد و عضلاتِ صورتش از شدتِ اندوه شروع به لرزیدن میکنند. رویای دیمون در این اپیزود اما یک تفاوتِ اساسی با نسخهی اصلی دارد: اینبار وقتی حرفهای ویسریس تمام میشود، دیمون آنجا را ترک نمیکند، بلکه درِ تالار قفل میشود و او وادار میشود تا با حقیقت روبهرو شود: ویسریس از اینکه برخلافِ میلاش در شرایطی قرار میگیرد که وادار میشود دیمون را از حقِ جانشینیاش محروم کند خوشحال نیست، بلکه از لحاظ عاطفی دربوداغون به نظر میرسد. به بیان دیگر، دیمون وادار میشود برای یکبار هم که شده، خودخواه نباشد و احساساتِ فردِ دیگری جز خودش را به رسمیت بشناسد.
بنابراین دومین رویای دیمون در این اپیزود تفاوتی بزرگ با رویاهای قبلیاش در هرنهال دارد: این رویا کینهها، دلخوریها و خواستههای سرکوبشدهاش را به تصویر نمیکشد، بلکه این فرصت را به او میدهد تا چیزی را که آرزو میکرد کاش انجام میداد، چیزی را که از انجام ندادنش حسرت میخورد را انجام بدهد: کاش بهجای اینکه پس از مرگِ ملکه اِما و نوزادِ ویسریس به فاحشهخانه میرفت و مرگِ ولیعهد را جشن میگرفت، کنارِ برادرش یا رینیرا باقی میماند و آنها را در این شرایط سخت دلداری و تسلی میداد. به عبارت دیگر، دیمون همیشه از این خشمگین بود که اگر به خاطرِ دسیسهچینیها و بدگوییهای آتو هایتاور نبود، او و ویسریس میتوانستند رابطهی خوبی با یکدیگر داشته باشند؛ اگر ویسریس آنقدر ضعیف نبود که اجازه بدهد آتو رویِ او تأثیرگذار باشد، او میتوانست مشاورِ نزدیکِ برادرش باشد و رابطهی برادرانهی خوبی داشته باشند. چون هردوِ ویسریس و دیمون عناصر دوگانهای را نمایندگی میکنند که خاندان تارگرین براساس آنها ساخته شده است: ویسریس در قامتِ یک رویابین و دیمون در قامتِ جنگجویی که به قدرتِ وحشتانگیزِ اژدهایان بهعنوان نیرویی مطیعکننده معتقد است. وحدتِ این دو جنبهی معرفِ تارگرینها میتوانست نتیجهی قدرتمندی در پِی داشته باشد. همچنین، هردوِ آنها شیفتهی فرهنگِ والریای کهن هستند: نهتنها ویسریس تمام اوقات فراغتش را به ساختنِ ماکت امپراتوی والریا میگذراند، بلکه ما دیمون را در شهر پنتوس مشغولِ خواندنِ کتابهایی دربارهی والریا دیده بودیم، و همچنین او مراسمِ ازدواجش با رینیرا را به سبکِ ازدواجهای والریای کهن برگزار کرد.
بااینحال، دیمون هرگز نقش خودش را در فروپاشی رابطهاش با ویسریس به رسمیت نشناخته بود. او همواره جداییشان را گردنِ ضعفِ ویسریس یا بدجنسی و حیلهگریهای آتو میانداخت. واقعیت اما این است که گرچه درست است که آتو از دیمون بدگویی میکرد، اما دیمون هم از دادنِ بهانه بهدستِ آتو کوتاهی نکرده بود. نکتهی دیگری که رویاهای دیمون در این اپیزود روی آن تاکید میکند، به رقیبِ قسمخوردهاش یعنی اِیموند مربوط میشود: ما در طولِ این نقدها بارها دربارهی این صحبت کردهایم که دیمون و اِیموند چه از لحاظ ظاهرِ فیزیکی و چه از لحاظ خصوصیاتِ شخصیتی همتای یکدیگر هستند؛ تا جایی که دیمون در یکی از رویاهایش در هرنهال، در حینِ تعقیب کردنِ کسی که از پشتِ به ایموند شباهت داشت، با همزادِ خودش که لباسها و چشمبندِ ایموند را پوشیده بود، مواجه میشود. واقعیت اما این است که تاکید روی نقاطِ اشتراکِ آنها وسیلهای برای برجسته کردنِ تفاوتهایشان است: در همان اپیزودی که ایموند به دیدنِ برادرِ زخمی و درماندهاش میرود و او را تهدید به مرگ میکند، شاهدِ دیمونی هستیم که کشف میکند عمیقترین حسرتش که او را در طولِ اقامتش در هرنهال شکنجه میداد، کوتاهیاش در تسلی دادنِ برادرِ عزادارش است. همانقدر که ایموند برای هموار کردنِ راهش به سمتِ تخت آهنین حاضر است برادرش را زیر بگیرد، دیمون با وجودِ تمام یاغیگریهایش یک خط قرمز دارد و آن خط قرمز هم برادرش است، و اکنون رینیرا هم از گوشت و خونِ برادرش است. پس، آیا حالا که دیمون بالاخره نقشِ خودش را در تصمیمِ ویسریس برای محروم کردنِ او از حقِ جانشینیاش پذیرفته است، سعی خواهد کرد اشتباهاتش در قبالِ ویسریس را با پشتیبانی کردن از دخترش جبران کند؟
در آنسوی دنیا در دراگوناستون، رینیرا اولین نامزدش برای تصاحبِ اژدهایانِ بدونِ سوار را پیدا کرده است: استفون دارکلین؛ او پسرِ گونتور دارکلین، لُرد قلعهی داسکندیل است؛ همان کسی که کریستون کول در اپیزود چهارم سرش را از بدنش جدا کرد. پس، انتخابِ استفون با عقل جور درمیآید: نهتنها او برای گرفتنِ انتقامِ خانوادهاش، انگیزهی شخصی دارد، بلکه او که یکی از اعضای گاردِ ملکه است و برای محافظت از جانِ رینیرا سوگند یاد کرده است، مورداعتمادترین و وفادارترین غیرتارگرینی است که میتوان یک اژدها را به او سپرد. اما چرا استفون در اُخت گرفتن با سیاِسموک شکست میخورد؟ شاید چون استفون احترام لازم را به اژدها نمیگذارد. به محض اینکه سیاسموک سرش را خم میکند، استفون با خوشحالی اعلام میکند: «موفق شدم». بنابراین، انگار سیاسموک از غرورِ زودهنگامِ استفون خوشش نمیآید و آن را اهانتی به خود برداشت میکند. اشتباهِ مُهلکِ استفون این است که او قبل از اینکه از خط پایان عبور کند، موفقیتش را جشن میگیرد. نکتهی دیگری که باید بدانید، این است که داشتنِ خونِ والریایی برای اُخت گرفتن با اژدهایان کافی نیست. برای مثال، در کتاب دراینباره میخوانیم: «اژدهایان مثل اسبها نیستند. آنها بهراحتی نمیپذیرند کسی پشتشان سوار شود و وقتی عصبانی یا تحریک شوند، حمله میکنند». یا در جایی دیگر آمده است: «ما نباید تظاهر کنیم که پیوندِ بینِ اژدها و اژدهاسوار را درک میکنیم؛ مردانی داناتر قرنها به این راز اندیشیدهاند. بااینحال، ما میدانیم که اژدهایان همچون اسب نیستند که به هرکه پشتشان زین بیندازد، سواری بدهند».
همچنین، در کتابهای «نغمه» شخصیتی به اسم کوئنتین مارتل وجود دارد که مأموریت دارد یکی از اژدهایانِ دنریس تارگرین را صاحب شود؛ او در جایی به دنریس میگوید: «من هم خون اژدها دارم عُلیاحضرت. میتونم اجدادم رو تا دنریس تارگرین اول، خواهرِ شاه دیرونِ خوب و همسرِ شاهزادهی دورن از حفظ بگم». با این وجود، اقدام او برای اُخت گرفتن با اژدهایان دنریس به همان سرانجامِ ناگواری ختم میشود که استفون دارکلین در این اپیزود به آن دچار میشود. نکتهی دیگری که در این سکانس نظرمان را جلب میکند، یکی از اژدهابانان است که گلوی خودش را با خنجر میبُرد. محفلِ اژدهابانان در دوران سلطنتِ پادشاه جِهِریس اول شکل گرفت. نیاز به اژدهابانان زمانی احساس شد که شاهدخت آئرا تارگرینِ یازده ساله، نوهی شاه جِهِریس، سوارِ بالریون، اژدهای اِگان فاتح شد و برای مدتی طولانی ناپدید شد. شرحِ داستان او خارج از حوصلهی این مقاله است، اما در همین حد بدانید که هردوِ شاهدخت و اژدها درحالی برگشتند که بدنشان زخمهایی ترسناک و ناشناخته برداشته بودند. بنابراین، در کتاب میخوانیم: «برای اطمینان از اینکه دیگر حادثهای از نوعِ فرارِ شاهدخت آئرا رخ نخواهد داد، شاه فرمان داد که همهی اژدهایان، صرفنظر از محلِ لانه گزیدنشان باید روز و شب تحتِ محافظت باشند. به این منظور محفلِ جدیدی از نگهبانان ایجاد شد: اژدهابانان گروهی هفتاد و هفت نفره بودند با پوششِ زرهِ سیاهِ براق و کلاهخودهایی با پوششِ فلسِ اژدها که تا پشتِ کمرشان ادامه داشت». اژدهابانان سریال اما از لحاظ ظاهری با همتایانشان در کتاب تفاوت دارند: اژدهابانان سریال باتوجهبه سرهای تراشیده، لباسهای ساده، کهنه و سبکی که به تن دارند و اصرارشان روی صحبت کردن به زبانِ والریایی، شبیه به گروهی مقدس از راهبان ترسیم شدهاند. دلیلش هم این است که فصل اول فاقد بودجهی کافی برای ساختنِ زرههای پرزرقوبرقِ اژدهابانان که در کتاب توصیف شده است، بود. علاوهبر این، در سریال تمامیِ اژدهابانان با خودشان خنجرهایی از جنسِ شیشهی اژدها یا آبسیدین حمل میکنند. رایان کاندال قول داده بود که بالاخره هدفِ این خنجرها آشکار خواهد شد؛ در این اپیزود متوجه میشویم که این خنجرها همان نقشی را برای اژدهابانان دارند که قرصِ سیانور برای جاسوسان ایفا میکند: اژدهابانان میدانند که خطرِ سوختنشان توسط آتش اژدها شایعترین و محتملترین علتِ مرگشان است. پس، از آنجایی که آبسیدین دربرابر آتش اژدها مقاوم است، اژدهابانان از آن برای بُریدنِ گلویشان و خلاص کردنِ زودترِ خودشان از دردِ ناشی از سوختن استفاده میکنند.
اما صحبت دربارهی سیاسموک، ما را به آلین و آدام، پسرانِ حرامزادهی کورلیس ولاریون میرساند. نکتهی اول این است که اکنون فرصتِ مناسبی برای صحبت دربارهی مادرِ آلین و آدام است. در کتابِ «آتش و خون» دربارهی او میخوانیم: «آدام و برادرش آلین از زنی به نام ماریلدا متولد شده بودند که دخترِ زیبای یک کشتیساز بود. این دختر که عضو آشنای کارگاهِ پدرش بود، بهدلیلِ «کوچکیاش، تُندوتیزیاش و همیشه زیردستوپابودنش» بیشتر به «موش» معروف بود. هنوز شانزده ساله بود که آدام را به دنیا آورد و تقریبا هجده ساله بود که آلین متولد شد. این دو حرامزاده که همچون مادرشان کوچک و فِرز بودند، هردو موهای نقرهای و چشمانِ بنفش داشتند و خیلی زود نشان دادند «در خونشان نمک دریا» هم دارند و در کارگاهِ کشتیسازی پدربزرگشان بزرگ شدند و قبل از هشت سالگی به دریا رفتند. وقتی آدام دَهساله و آلین نُهساله شد، مادرشان کاراگاه را پس از مرگِ پدرش به ارث بُرد، آن را فروخت و با پولش کشتیای تجاری خرید که آن را «موش» نامید و خودش به دریا زد. ماریلدا که در سال ۱۳۰ پس از فتح اِگان تاجری ماهر و ناخدایی شجاع شده بود، هفت کشتی داشت و پسرانِ حرامزادهاش همواره در یکی از آنها خدمت میکردند». نسخهی تلویزیونیِ آلین و آدام اما روی کشتیهای کورلیس کار میکنند. همچنین برخلافِ کتاب، تنها کسی که موهای نقرهای کورلیس ولاریون را به اِرث بُرده است، آلین است (اما او برای مخفی نگه داشتنِ هویتِ نیمهولاریونیاش، موهای نقرهایاش را میتراشد).
در دیدار لاریس با پادشاه اِگان، متوجه میشویم که در آنسوی ظاهر اسرارآمیز و بیتفاوتی که لاریس از خود بروز میدهد، شکنندگی و آسیبپذیریِ غافلگیرکنندهای وجود دارد که اشتراکات زیادی با تیریون لنیستر دارد
سیاهبودنِ موهای آدام حداقل از دو نظر میتواند توجیهِ دراماتیک داشته باشد: نخست اینکه آدام در اپیزود دوم به آلین گفته بود: «خدمت کردن به مار دریا یعنی رسیدن به ثروت. اگه من همچین فرصتی داشتم با ذوق و شوق میقاپیدمش… برادر، اون به تو مدیونه. به ما مدیونه». پس، کنایهآمیز است که کسی موهای نقرهایِ مُتمایزکنندهی کورلیس ولاریون را به ارث بُرده است نه آدام، بلکه آلین است، همان برادری که هیچ علاقهای ندارد از هویتش بهعنوانِ حرامزادهی کورلیس برای پیشرفتِ شخصی استفاده کند. علاوهبر این، یکی از شخصیتهای کتاب که از سریال حذف شده است، دختری سبزه به نام نِتِلز است که با یکی از اژدهایانِ وحشیِ دراگوناستون به نام «گوسفنددزد» اُخت میگیرد (همان اژدهایی که رِینا تارگرین در این اپیزود با آشیانهی او در وِیل مواجه میشود)؛ نِتِلز هیچکدام از خصوصیاتِ فیزیکیِ معرفِ تارگرینها را ندارد، و حتی هویتِ مادرش هم نامعلوم است. پس به نظر میرسد که سازندگان سریال نقشِ نِتلز را میانِ آدام و رِینا تقسیم کردهاند: اژدهای نِتلز به رِینا رسیپده است و ظاهرِ غیرتارگرینیاش هم به آدام. این موضوع، ما را به اُخت گرفتنِ آدام با سیاسموک میرساند: در این موردِ بهخصوص، بهجای اینکه یک سوار یک اژدها را برای صاحب شدن جستوجو کند، این خودِ اژدها است که سوارِ دلخواهاش را جستوجو میکند. چنین اتفاقی در کتابهای اصلی و جانبیِ «نغمهی یخ و آتش» بیسابقه است (هرچند هنوز کتابهای منتشرنشدهی متعددی باقی ماندهاند).
با این وجود، رفتارِ عجیبِ سیاسموک را از چند نظر میتوان توجیه کند: ما میدانیم که تا وقتی صاحبِ یک اژدها زنده است، آن اژدها نمیتواند با فردِ جدیدی اُخت بگیرد. اما از سوی دیگر، در طولِ تاریخِ شناختهشده، غیر از نسخهی تلویزیونیِ لینور ولاریون، تاکنون هیچ اژدهاسواری وجود نداشته است که اژدهایش را عمداً تنها بگذارد و غیبش بزند. پس شاید این شرایطِ بیسابقه به سر زدنِ چنین رفتارِ عجیبی از سیاسموک منجر شده است: شاید این حیوان از شدتِ احساس تنهایی شخصاً برای پیدا کردنِ یک سوارِ جدید دست به کار میشود؛ شاید آدام بهعنوانِ برادرِ ناتنیِ لینور بیش از هرکسِ دیگری بویِ سوارِ قبلی سیاسموک را میدهد. نکتهی دیگری که میتواند رفتارِ سیاسموک را توجیه کند در یکی از پاراگرافهای کتاب یافت میشود: سکانسی که ایموندِ نوجوان با وِیگار اُخت گرفت را به خاطر بیاورید؛ حالا نگاه کنید جُرج آر. آر. مارتین با چه واژههایی این صحنه را در کتاب توصیف میکند: «آن را جسارت، دیوانگی، خوشاقبالی یا خواستِ خدایان یا میلِ اژدهایان بنامید؛ چه کسی میتواند ذهنِ چنین حیوانی را بشناسد؟ اما این را میدانیم که ویگار غرید، روی پاهایش برخاست، وحشیانه خودش را تکان داد… و پرواز کرد. شاهزاده ایموند تارگرین یک اژدهاسوار شد». عبارتهای کلیدی در این پاراگراف این دو هستند: «میل اژدهایان» و «چه کسی میتواند ذهنِ چنین حیوانی را بشناسد؟». شاید بتوان رفتارِ سیاسموک را هم با واژههای مشابهی توصیف کرد: چه کسی میتواند ذهنِ حیوانی مثل سیاسموک را بشناسد؟ با همهی این حرفها، شاید مهمترین دلیلِ رفتارِ سیاسموک، فرامتنی است: در حالتِ عادی، رینیرا در میانِ اشرافزادگان بهدنبالِ کسی که دارای خونِ والریایی است، جستوجو میکند؛ شاید او هیچوقت سراغِ «بذرهای اژدها» که حاصلِ رابطهی تارگرینها با رعیت هستند، نمیرفت. بنابراین، اُخت گرفتن سیاسموک با آدام سبب میشود چشمانِ رینیرا به روی نامزدهای غیراشرافزادهی بیشماری باز شود که میتوانند اژدهایانِ بدون سوارشان را صاحب شوند.
اما پس از مرگِ استفون دارکلین، شاهدِ دو لحظهی کلیدی با محوریتِ رینیرا هستیم که تداعیگرِ لحظاتِ مشهوری از کتابهای «نغمهی یخ و آتش» هستند. اولی جایی است که رینیرا پس از سیلی زدن به لُرد بارتیموس سِلتیگار، میگوید: «تقصیر منه که تو فراموش کردی باید ازم بترسی». در حاشیهی جنگِ بلکواتر، بعد از اینکه خبرِ دستگیر کردنِ دو مِهترِ خائنِ فراری را به سرسی لنیستر میدهند، او دستور اعدامشان را صادر میکند و سپس به سانسا میگوید: «یه درسِ دیگه که اگه میخوای کنارِ پسرم بشینی باید یاد بگیری. اگه تو شبی مثل این بامحبت رفتار کنی، خیانتکارها مثل قارچِ بعدِ از بارون حسابی اطرافت سبز میشن. تنها راه حفظ وفاداریِ مردم اینه که مطمئن بشی از تو بیشتر از دشمن میترسن». این طرزِ فکر خطرناک است؛ باورِ پارانویایی و بیمارگونهی سرسی به اینکه دشمنانش همهجا هستند، و تنها ازطریقِ فرمانروایی کردن با وحشت میتواند احترامشان را بهدست بیاورد، نهتنها روابطش را محکم نکرد، بلکه به روی برگرداندنِ اطرافیانش از او و طردشدگیاش منجر شد. اگر رینیرا هم با رویکرد مشابهی حکومت کند، سرنوشتِ ناگوارِ یکسانی انتظارش را خواهد کشید. اما دومین لحظه جایی است که رینیرا را در خلوتش مشغولِ بهدست گرفتنِ شمشیر میبینیم. این لحظه تداعیگر نقطهی عطفی در زندگی ریگار تارگرین است: نقطهی مشترکشان این است که گرچه رینیرا و ریگار جنگجو نیستند، اما وظیفهی سنگینی که بهعنوانِ حاملِ پیشگوییِ اِگانِ فاتح بر دوششان احساس میکنند، سبب میشود تا برای جنگجو شدن اقدام کنند. در کتابها لحظهای وجود دارد که سِر باریستان سِلمی برای دنریس تعریف میکند که ریگار تارگرین پس از خواندنِ چیزی در طومارهایش (که باید نغمهی یخ و آتشِ اِگانِ فاتح باشد)، به بدل شدن به یک جنگجو علاقهمند میشود: «شاهزادهی دراگوناستون در نوجوانی بینهایت به کتاب علاقهمند بود. او چنان زود شروع به خواندن کرد که میگفتند ملکه رائلا احتمالا یک تعداد کتاب و شمع رو وقتی شاهزاده رو حامله بوده بلعیده. ریگار هیچ علاقهای به بازیهای کودکانه نداشت. اساتید از هوش ایشون دچار بُهت و حیرت شده بودند. اما شوالیههای پدرش با کنایهای تلخ میگفتند که بیلورِ مقدس دوباره متولد شده است. تا اینکه یه روزی شاهزاده ریگار در طومارهاش چیزی پیدا کرد که اونو دگرگون کرد. هیچکس نمیدونه که اون چی بوده. فقط یه روز صبحِ زود پسره تو حیاط جایی که شوالیهها درحالِ تمرین بودند ظاهر میشه و بهسمتِ سِر ویلیام دَری، فرماندهی نظامیان میره و میگه: من یه شمشیر و زره نیاز دارم. مثل اینکه باید یه جنگجو بشم».
این موضوع، ما را به بوسهی رینیرا و میساریا میرساند: رینیرا همیشه زنی بوده که علیه جنسیتاش و تمام محدودیتها، تبعیضها و هنجارهای دستوپاگیری که شامل میشود، برای گسترش دادنِ مرزهای جنسیتاش، شورش کرده است. در اپیزود چهارم فصل قبل، وقتی رینیرا همراهبا دیمون به محلههای پاییندستِ شهر میرود، یک رهگذر رینیرا را اشتباهی «پسر» خطاب میکند، و رینیرا از شنیدنِ آن هیجانزده میشود و ذوق میکند. در اپیزود اول سریال، ملکه اِمای باردار به رینیرا میگوید که: «تو بهزودی روی این تخت میخوابی رینیرا. ما با تحملِ این سختی به مملکت خدمت میکنیم. تخت زایمان میدونِ نبرد ماست». رینیرا اما جواب میدهد: «ترجیح میدم بهعنوان یه شوالیه خدمت کنم و به میدون جنگ برم و افتخار کسب کنم». ترومای شکلدهندهی رینیرا مرگِ هولناکِ مادرش روی تختِ زایمان بود؛ زایمانهای متعددی که خارج از توانِ ملکه اِما بود و او به خاطر اصرارِ ویسریس برای پسردار شدن به آنها تن داده بود. حتی پس از اینکه رینیرا ازدواج کرد هم او همچنان بهوسیلهی رابطهی عاشقانهی مخفیانهاش با هاروین استرانگ، مردی که دوستش داشت، به شورش علیه تبعیضهای جنسیتی ادامه داد. بنابراین، بوسهی رینیرا و میساریا در پایان این اپیزود را میتوان بهعنوان ادامهای بر این شورشها تعبیر کرد: هیچچیز بهتر و واضحتر از رابطهی عاشقانهی رینیرا با یک زن دیگر تمایلِ او به زیرپاگذاشتنِ هنجارهای تحمیلشدهی جنسیتی و خلاص شدن از زندانِ جامعهی مردسالارانهی وستروس را ترسیم نمیکند. علاوهبر این، هیچچیز بهاندازهی یکی شدنِ فیزیکیِ دو انسان، یکیبودنِ افکار و تجربیاتشان را بازتاب نمیدهد. چون نهتنها ترومای مشترکِ رینیرا و میساریا، هردو بهعنوانِ قربانیانِ مردان زندگیشان و البته دیمون، آنها را به یکدیگر پیوند میزند، بلکه رینیرا بهلطفِ میساریاست که پس از مدتها بالاخره طعمِ پیروزی را میچشد و میساریا هم در قالبِ رینیرا، کسی را پیدا کرده است که رابطهاش با او از جنس مُبادله و داد و ستد نیست؛ این بدین معنی است که حمایتِ میساریا از رینیرا صادقانه است، نه براساسِ چیزی که میساریا در قبالِ آن بهدست میآورد. پس، تعجبی ندارد که صمیمیتِ عاطفیِ این دو به صمیمیت فیزیکیشان منجر میشود. در سریالی که تقریباً اکثرِ روابط عاطفیِ کاراکترهایش سوءاستفادهگرایانه و سمی هستند، گمشدنِ رینیرا و میساریا در آغوشِ تسلیبخشِ یکدیگر سرشار از خوشحالیِ زایدالوصفی است که به ندرت از ساکنانِ این جهان میبینیم.
در جبههی مقابل، آلیسنت هایتاور که پس اخراج شدن از شورای کوچک، همان اندک قدرتِ سیاسیای را که برایش باقی مانده بود از دست داده است، برای بدرقه کردنِ گواِین، برادرش، به حیاطِ قلعهی سرخ میرود؛ نتیجه، به سکانسی منجر میشود که پُر بیراه نیست اگر آن را قلبِ احساسیِ اپیزود پنجم معرفی کنیم. یکی از پسرانِ آلیسنت یک روانیِ خویشاوندکُش از آب درآمده است؛ و دیگری قبل از اینکه به یک تکه گوشتِ سوخته بدل شود، با تجاوز کردن به ندیمهها، انزجارِ مادرش را برانگیخته بود. حتی هلینای معصوم هم در امان نبود و به خسارتِ جانبیِ تصمیماتِ مادرش بدل شده است (آلیسنت خودش را به خاطر رابطهی عاشقانهی مخفیانه با کریستون کول در شبی که جِهِریس به قتل رسید، سرزنش میکند). پس، آلیسنت بالاخره در این اپیزود به اینکه مادرِ بدی برای بچههایش بوده است، اعتراف میکند. چون وضعیت فعلیِ ایموند و اِگان محصول تمام تنفرها و کینههای ضدرینیرایی است که خودش از کودکی در فرزندانش نهادینه کرده بود. بنابراین، تنها چیزی که برای آلیسنت باقی مانده است، این است که دِیرون، سومین پسرش، چگونه از آب درآمده است؟ درحالی که لبخندی محزون روی صورتِ آلیسنت نقش میبندد، برادرش خصوصیاتِ دِیرون را فهرست میکند: پسرِ رشید و باهوشی است؛ همانقدر که در شمشیرزنی مهارت دارد، در نواختنِ سازِ لوت هم متبحر است؛ و ظاهرش نیز محبوبِ دخترانِ زیادی است. گواِین اما برای لحظاتی مکث میکند و متوجه میشود که آلیسنت از چیزهایی که دربارهی دیرون میشنود هنوز کاملاً راضی نیست؛ او بلافاصله متوجه میشود که آلیسنت برای شنیدن چه صفتی بیتابی میکند، و با توصیف کردنِ دِیرون بهعنوانِ پسری «مهربان»، تسکیناش میدهد. اما آلیسنت حتی از شنیدن این هم نمیتواند کاملاً لذت ببرد. چون آلیسنت اعتقاد دارد که سلامتِ اخلاقیِ دِیرون بدتر شکست خوردنش بهعنوان یک مادر را تصدیق میکند. چون دیرون اکثر عمرش را به دور از نظارتِ آلیسنت سپری کرده بود. آلیسنت اعتقاد دارد دیرون مثل برادرهایش نشده است، چون او نقشی در تربیت کردنش نداشته است. بااینحال، گواِین به خواهرش دلگرمی میدهد که نباید فضای فاسدکنندهی قلعهی سرخ را در بدل شدنِ پسرانش به چیزی که امروز هستند، نادیده بگیرد.
اما یک سؤالِ حاشیهای که در اینجا ممکن است به ذهنتان خطور کند، این است: چرا دیرون برای خدمت کردن بهعنوان مُلازم لُردِ خاندانِ هایتاور به شهر اُلدتاون فرستاده شده است؟ در جهانِ «نغمهی یخ و آتش» رسمی وجود دارد به نام «فرزندخواندگی». به این صورت که یک خاندانِ اشرافزاده، فرزندشان را به قلعهی یک خاندان اشرافزادهی دیگر میفرستند تا او توسط آن خاندان تربیت و بزرگ شود و بهعنوانِ مُلازم به لُردِ آن خاندان خدمت کند. این رسم مزایای متعددی دارد: برای مثال، سموِل تارلیِ خودمان، دوستِ جان اسنو، را به خاطر بیاورید: در کتابها آمده است که سم قرار بود در ۱۰ سالگی به ملازم پَکستر رِدواین، لُردِ خاندانِ ردواین در جزیرهی آربور تبدیل شود. اما سمولِ نوجوان هیچوقت نظرِ رِدواینها را جلب نکرد تا در آنجا بماند. او بعداً تعریف میکند که اگر آنجا میماند، لُرد پَکستر رِدواین قصد داشت در آینده او را به عقدِ دخترِ خودش در بیاورد. طبیعتاً این معاملهی دو سرِ بُردِ خوبی است: لرد ردواین با پذیرفتنِ سم بهعنوان ملازمش، از این موضوع اطمینان حاصل میکند که وارثِ قلعهی هورنهیل (مقر خاندان تارلی) با دخترش ازدواج خواهد کرد و بانو تارلی بعدی یک نفر از خاندان ردواین خواهد بود. تازه، بچههای سم و دخترش، نیمهردواین خواهند بود. پس، ردواینها به این شکل میتوانند حمایتِ تارلیها را در درازمدت بهدست بیاورند: هروقت مسئلهای پیش میآید که به منافعِ ردواینها مربوط میشود، انتظار میرود که خودِ سم یا بچههای نیمهردوایناش که پس از او وارثِ هورنهیل خواهند بود، به نفعِ ردواینها تصمیمگیری کنند. یا بهعنوان یک مثال دیگر، در تاریخ وستروس شخصیتی به نام پادشاه هارموند هورِ دوم وجود دارد؛ هورها قبل از خاندان گریجوی، پادشاهِ جزایر آهن بودند (این موضوع برمیگردد به دورانِ پیش از فتحِ وستروس بهدستِ اِگانِ فاتح؛ زمانیکه هرکدام از مناطق وستروس یک پادشاهی مستقل بودند).
هارموند هور در جوانی بهعنوان ملازم در کسترلیراک، مقرِ لنیسترها بزرگ شده بود و درنهایت با دخترِ پادشاهِ کسترلیراک هم ازدواج کرد. پدرِ هارموند هور با فرستادن پسرش به کسترلیراک میخواست از تداوم صلح و روابط بازرگانی بینِ جزایر آهن و لنیسترها اطمینان حاصل کند. اما از مسئلهی ازدواج که بگذریم، دومین مزیتِ رسمِ فرزندخواندگی به پرستیژ مربوط میشود. منظورم از پرستیژ این است: وقتی یک خاندان وظیفهی بزرگ کردنِ فرزندِ اربابِ ارشدِ خودش را برعهده میگیرد، این اتفاق به این معناست که اربابش به او لطف کرده است و او را قابلاعتماد به شمار آورده است. این سبب میشود اعتبارِ آن خاندان در میان سایرِ خاندانهای منطقه افزایش پیدا کند. برای مثال، جیمی لنیسترِ خودمان را در نظر بگیرید: جیمی در یازده سالگی به قلعهی کرِیکهال فرستاده شده بود و چند سال بهعنوان ملازم لُرد خاندانِ کرِیکهال خدمت کرده بود (کریکهال یکی از خاندانهای ساکن در سرزمینهای غربی است و لنیسترها اربابِ ارشدشان حساب میشوند). قابلذکر است که جیمی در آن زمان هنوز به گارد شاهی نپیوسته بود و قرار بود وارثِ تایوین لنیستر باشد و کسترلیراک را به ارث ببرد. پس، همین که لنیسترها آنقدر به خاندان کریگهال اعتماد میکنند که بزرگ کردنِ وارثِ کسترلیراک را به آنها میسپارند، خیلی معنادار است و پرستیژ بسیار زیادی را برای این خاندان به همراه میآورد. سومین مزیتِ رسم فرزندخواندگی اما از همه مهمتر است: خاندانها با بچهای که بهعنوان فرزندخوانده پذیرفته میشود، بهعنوان جزئی از خانوادهی خودشان رفتار میکنند. پدر یا مادری که وظیفهی فرزندخواندگی را برعهده دارد، نقش مهمی در تربیت کردنِ ملازماش و شکل دادنِ شخصیتاش ایفا میکند.
بنابراین، والدین ناتنیِ بچه این توانایی را دارند تا جهانبینیِ مُلازمشان را براساسِ ارزشهای خاندانِ خودشان شکل بدهند. خاندانی که فرزندخواندگی را برعهده دارد، اُمیدار است یا بهتر است بگوییم، انتظار دارد که وقتی مُلازمشان به خانهی خودش بازگشت و رهبری خاندانِ خودش را برعهده گرفت، در زمانِ گرفتن تصمیمات سیاسی هوای خاندانی که بزرگش کرده بودند را داشته باشد. برای مثال، اگر جیمی لنیستر کسترلیراک رابه ارث میبُرد، از جیمی انتظار میرود که به خاطرِ صمیمیت ویژهای که با خاندان کریگهال دارد، پشتیبانیشان کند. یا بهعنوانِ یک مثال دیگر، هردوِ ند استارک و رابرت براتیون در نوجوانی ملازمهای جان اَرن بودند و در وِیل زندگی میکردند: جان اَرن چنان نقش پررنگی بهعنوان پدر ناتنیشان در شکلدهی جهانبینیشان ایفا کرد که ند اسم جان اسنو را به افتخار جان اَرن انتخاب کرد و رابرت هم بهقدری بهش اعتماد داشت که جان اَرن را بهعنوانِ اولین و تقریباً تنها دستاش انتخاب کرد. اکنون دیرون تارگرین، پسر آلیسنت، هم وضعیت مشابهی دارد: فرستادنِ دیرون به اُلدتاون برای خدمت کردن بهعنوان ملازمِ لرد هایتاور پرستیژ و اعتبارِ این خاندان را در میانِ خاندانهای مملکت افزایش میدهد. هایتاورها میتوانند پُزِ این را بدهند که بزرگ کردنِ یکی از شاهزادگانِ تارگرین به آنها سپرده شده است؛ خصوصاُ باتوجهبه اینکه دیرون یک اژدهاسوار هم است.
اما از این موضوع که بگذریم، به سکانسی میرسیم که نقطهی عطفی در شخصیتپردازیِ لاریس استرانگ است: سکانسِ دیدارش با پادشاه اِگان. اپیزودِ پنجم، اپیزودِ مهمی برای هرچه ملموستر کردنِ شخصیتِ لاریس است؛ نخست به خاطر اینکه پس از سالها صعودِ توقفناپذیرِ لاریس در دربار، در این اپیزود شاهدِ پیامدهای نخستین لغزشِ او هستیم. یکی از کسانی که در تصمیمِ نسنجیدهی اِگان برای شرکت در جنگِ روکسرست نقش داشت، لاریس بود. لاریس شایعاتی دروغین را به گوشِ اِگان رساند دربارهی اینکه اگر اِگان به جنگ برود، آلیسنت و ایموند بهجای او حکومت خواهند کرد. هدفِ لاریس از این مشاوره چه بود؟ احتمالاً او میخواست با منصرف کردنِ اِگان از شرکت در جنگ، از امنیتِ قدرتمندترین مردِ مملکت که افسارش را در دست دارد، اطمینان حاصل کند. اما او فکرش را نکرده بود که ایموند هم در جنگِ روکسرست شرکت خواهد کرد و ملکه آلیسنت نیز پسرش را به دست روی دست گذاشتن و اجازه دادن به دیگران برای تصمیمگیری بهجای او تشویق خواهد کرد. لاریس نمیتوانست پیشبینی کند که مشاورهاش نتیجهی عکس خواهد داشت و در تصمیمِ خودسرانهی اِگان برای شرکت در جنگ تأثیرگذار خواهد بود. خلاصه اینکه، لغزشِ لاریس به آشکار شدنِ شکنندگی و آسیبپذیریاش منجر میشود. نتیجه، سکانسی است که خصوصیاتِ متقارنِ لاریس و تیریون لنیستر را برجسته میکند.
برای مثال، لاریس در دیدار با اِگان دربارهی معلولیتش میگوید که: «مردم برات دل میسوزونن، چه در پشتسرت و چه در حضورت. یا بهت زُل میزنن یا ازت رو برمیگردونن. بعدش دستکمت میگیرن. و این میشه نقطهی قوتت». این جمله تداعیگر نصیحتِ مشهورِ تیریون به جان اسنو است: «حرامزاده، بذار یه نصیحتی بهت بکنم. هرگز فراموش نکن چه کسی هستی، چون مطمئناً دنیا فراموش نمیکنه. اونو نقطهی قوتِ خودت بکن. اون وقت نمیتونه عامل ضعفت باشه. اونو مثل زره بپوش تا نشه برای صدمه زدن به تو ازش استفاده کرد». پس از اینکه تیریون این حرف را میزند، در توصیفِ ادامهی این صحنه میخوانیم: «تیریون بعد از این حرف برگشت و سوتزنان به ضیافت برگشت. وقتی در را باز کرد، نور از داخلْ سایهی او را روی حیاط انداخت و برای یک لحظه تیریون لنیستر به بلندی یک پادشاه شده بود». علاوهبر این، احساسِ همدلیِ لاریس با وضعیتِ اِگان یادآور یکی دیگر از دیالوگهای مشهورِ تیریون است: تیریون نقشهای را برای ساختِ یک زینِ اسبسواریِ ویژه برای برن استارک فراهم کرده است؛ راب استارک با سردرگمی میپُرسد: «برن چه اهمیتی برای تو داره؟ چرا باید بخوای بهش کمک کنی؟» تیریون جواب میدهد: «برادرت جان از من خواسته. و تهِ قلبم علاقهی خاصی به چلاقها و حرامزادهها و درهمشکستهها دارم». نکتهی قبلتوجهِ دیگر، این است که لاریس به اِگان میگوید: «هیچوقت دوباره نخواهی دوید. فقط و فقط ذهنتون براتون مونده». این جمله هم یکی دیگر از دیالوگهای تیریون به جان اسنو را تداعی میکند؛ وقتی جان از او میپُرسد که چرا اینقدر کتاب میخواند، تیریون جواب میدهد: «اگه رعیت به دنیا اومده بودم، شاید منو به حالِ خودم گذاشته بودند تا بمیرم، شاید هم به بردگی فروخته بودنم تا مردم از تماشای نمایشِ من بخندند… ذهنِ من، سلاحِ منه. برادرم شمشیرش رو داره، پادشاه رابرت پُتکش رو داره، و من ذهنم رو دارم… و همونطور که شمشیر به سنگ برای تیز باقی موندن نیاز داره، ذهن هم برای حفظ تیزی به کتاب نیاز داره».
درنهایت، لاریس دربارهی واکنشِ پدرش به متولد شدنِ او با پایی کجوکوله میگوید: «پدرم گفت که جادومون کردن. و یکی از اعضای خانوادهمون رو متهم به استفاده از طلسم کرد». این حرف به این معناست که معلولیت از نگاهِ لایونل استرانگ بهقدری چیزی تحملناپذیر، منزجرکننده و وحشتناک است، داشتن پسری معلول برای او بهقدری کسرِ شان است، که او از پذیرفتنِ مسئولیتش شانهخالی میکند و ادعا میکند که او تنها در صورتی میتواند صاحب چنین فرزندی شود که یک نفر طلسمش کرده باشد. این نکته یادآور نگاهی است که تایوین لنیستر به کوتولهبودنِ تیریون داشت؛ تیریون در جریانِ دادگاهش به جُرمِ قتلِ جافری میگوید: «در مورد مرگ جافری من کاملاً بیگناهم. من به خاطر گناهِ هولناکتری محکومم. من به خاطر کوتولهبودنم گناهکارم. من تمام عمرم بهخاطرِ کوتولهبودنم درحالِ محاکمه بودم». بنابراین، حالا قتلِ لایونل و هاروین بهدستِ لاریس با عقل جور درمیآید. چون نهتنها تیریون هم پدرش را میکُشد، بلکه در کتاب، هدفِ او از پیوستن به دنریس، این است تا مادرِ اژدهایان را برای حمله به بارانداز پادشاه و نابود کردنِ سرسی متقاعد کند. سوالی که در اینجا مطرح میشود، این است که آیا لاریس دارد اِگان را با داستانی مندرآوردی فریب میدهد یا بُغضِ او در حین شرحِ داستان معلولیتش صادقانه است؟ بگذارید جوابِ این سوال را اینگونه بدهم: آیا لاریس دارد از درد و رنج واقعیاش استفاده میکند تا به اِگان برای بهبود پیدا کردن و بازپسگرفتنِ قدرتش انگیزه بدهد؟ بله. آیا او دارد از درد و رنج واقعیاش برای مُحقق کردن مقاصدِ شخصیاش استفاده میکند؟ بله، بدونشک. آیا دستِ نیازی که اِگان به سمتِ لاریس دراز میکند میتواند در درازمدت به ضررش تمام شود، و لاریس به محض اینکه کارش با اِگان تمام شود، او را نیز مثل آلیسنت دور خواهد انداخت؟ همچنان بله. اما آیا آن درد و رنجی که لاریس از آن صحبت میکند، واقعیت دارد؟ بازهم بله.
source