«آن تُنداتندیِ قدمها و آن بیتکلیفی دستها چی داشت توی خودش که بغض و برزخ ریخته بود توی نگاهش؟ شِرقشِرِق کوفتهشدن دمپاییها روی سنگ پلهها که دامبدامب لرزه گرفته بودند و بعد لخلخ کشیدهشدن آن پاهای نامطمئن روی سنگفرش حیاط انگار رازی بود حلولی توی هالهای به زردی غبار که از دور تا دورِ لیلی ساطع میشد و پنام را سِحر میکرد. خودم را جای پنام خیال میکنم و باریک توی حرکات لیلی میشوم، اگرچه دراز به دراز افتادهام جلوی تلویزیون و تفسیر عتیق نیشابوری را بگو پیر پرندهای که به قفا ول افتاده ول کردهام جلوی لیوان چای و همینجور ماندهام کفری تا کی این تبلیغات پلشت و پرت و پوک آن جعبه جنبلی تمام میشود…».
source